اسماعیل زاغول، جوانی است که همراه مادر و برادر کوچکش در محله قنبر آباد، در جنوب تهران زندگی میکند. وقتی کودک بوده، یک اتوموبیل دولتی، پدرش را که آشغالی بوده، زیر گرفته و مادر با زحمت و رنج توانسته از پس خرج خانه برآید و کودکانش را بزرگ کند. اسماعیل چندان اهل درس و مدرسه نبود و علی رغم تمام اصرارهای مادرش، تا بیشتر از کلاس پنجم درس نخواند. دنیای او خلاصه میشود در رفیقهایش، داستانهای عشقی و پلیسی، سینما، پرورش اندام و البته قهوه خانه علی خالدار. مرد تنهایی که دیگران کس و کارش را نمیشناسند و با خال صورتش شبیه هندیهاست. قهوه خانه او و خصوصا پستویش، پاتوق اسماعیل زاغول است، جایی که علی خالدار عکس یک هنرپیشه زن هندی را به دیوارش چسبانده و هرازگاهی به آن عکس نگاه میکند و گریه می کند.
فقر و درماندگی به خانواده اسماعیل فشار میآورد و او سرانجام با خواهشهای مادرش تصمیم میگیرد کاری در بانک پیدا کند و زندگی بهتری دست و پا کند. تا اینکه یک عشق اتفاق میافتد و اسماعیل را آدم دیگری میکند. اما این عشق به سرانجام نمیرسد و از آنجا به بعد، اسماعیل وارد زندگی متفاوتی میشود. زندگیای که در ارتباط با مسجد و مطالعه و مبارزه است.
درج دیدگاه